Howard Baskerville: A Story of Relations Between Iran and America

<--

پرده اول

1- هاوارد باسکرویل

در حیاطی کوچک در میان درختان بادام و زردآلو، سنگ قبری ساده بچشم می‌خورد که نام‌هاوارد سی. باسکرویل، تاریخ تولد (13 آوریل 1885) و تاریخ فوت (20 آوریل 1909) بر آن نوشته شده است. صد سال پیش، این نقطه از شهر تبریز، گورستان و بیمارستان کشیش‌ها و مُبلغان مسیحی “پرزبیتری Presbyterian” بود.

اینکه اینجا مزار یک آمریکایی جوان و فارغ التحصیل دانشگاه پرینستون است، از ویژگی‌های آن است. ولی اینکه اینجا گور یک شهید نهضت مشروطه است و هنوز از نظر ایرانی‌ها محترم شمرده می‌شود، جایگاه متفاوت و خاصی به آن می‌دهد.

باسکرویل، معلمی ‌جوان بود که تصمیم داشت کشیش شود. سرنوشت او چنین رقم خورد که نه معلمی ‌را ادامه داد و نه کشیش شد، ولی از دید مشروطه خواهان منزلتی یافت که که از هر دو آرزویش والاتر بود. بسیاری باسکرویل را با لافایت- یک فرانسوی که که به امریکائیان در انقلاب امریکا(سال 1776) و در دفاع از آزادی کمک کرد- مقایسه کرده‌اند.

در خانواده باسکرویل، اعتقادات مذهبی “پرزبیتری اسکاتلندی” به وضوح امری موروثی بود. پرزبیتری‌ها مسیحی پروتستان و پیرو کالون بودند. پدر و پدربزرگ او کشیش بودند. و او دارای چهار برادر بود که آنان نیز همین حرفه را انتخاب کرده بودند. هوارد در ایالت نبراسکا به دنیا آمد و خانواده‌اش قبل از اینکه وی وارد پرینستون شود به داکوتای شمالی نقل مکان کردند. با اینکه زمینه اصلی درس او مذهب بود، دو موضوع دیگر: “رویۀ قضایی” و “دولت متکی بر قانون اساسی”؛ را که در 1879 توسط وودرو ویلسون (بعدا در1912رئیس جمهور امریکا ) تدریس می‌شد، برگزید، که موضوع دوم تأثیر به سزایی در آینده وی و نیز بر مطالعات مذهبیش بر جای گذاشت.

مدت کمی‌ پس از فراغت از تحصیل، هوارد در نامه‌ای به هیئت مدیره میسیونرهای “پرزبیتری” اعزامی‌ به خارج از کشور نوشت، اگرچه تصمیم دارد به تحصیل در پرینستون ادامه دهد، ولی ترجیح می‌دهد قبل از آن در یک زبان و فرهنگ خارجی تجربه کسب کند. بدین ترتیب، او برای دو سال تدریس در شهر تبریز انتخاب شد. پرزبیتری‌ها شاخه کالونی از پروتستانها بودند که در اسکاتلند شکل گرفتند و در امریکا رشد کردند.

باسکرویل در پائیز سال 1907 برای تدریس زبان انگلیسی و علوم در مدرسه Memorial School American که توسط کشیش‌های میسیون Presbytery اداره می‌شد، وارد تبریز شد. در این مدرسه 80 مسلمان و 135 مسیحی ارمنی و آشوری ثبت نام کرده بودند.

صادق رضازاده شفق، که در حکومت پهلوی سناتور شد، یکی از شاگردان باسکرویل در این مدرسه بود. وی در مجموعه یادبودی که به مناسبت پنجاهمین سال درگذشت باسکرویل چاپ شد، چنین نوشت: “او بسیار خوشنام بود و عده زیادی می‌خواستند در کلاس‌های تاریخ او شرکت کنند. تعدادی از شاگردان قدیمی ‌از دکتر ساموئل ویلسون (مدیر مدرسه)خواستند که کلاسی در حقوق بین الملل دایر کند؛ او نیز پذیرفت و کلاس را به عهده باسکرویل گذاشت.”

در قرون نوزدهم و بیستم، سیاست ایران دربین چرخ دندانه‌های رقابت بریتانیای کبیر و روسیه برای کنترل آسیای مرکزی قرار گرفته بود؛ ماجرایی که “رودیارد کیپلینگ” آن را Great Game به معنای “بازی بزرگ” نامید. پادشاهان وقت ایران ناچار به روی آوردن به قدرت‌های اروپایی و استقراض از آنان شده بودند، و به تدریج دوران واگذاری بخش زیادی از ثروت کشور و دادن امتیازات را به خارجی‌ها آغاز کردند. در سال 1907، بریتانیا و روسیه بر سر تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ به توافق رسیدند؛ استان‌های جنوبی برای بریتانیا و استان‌های شمالی، از جمله تبریز برای روسیه. محدوده‌ای هم در وسط بی‌طرف ماند. این به اصطلاح “موافقتنامه سنت پترزبورگ” حتی بدون مشورت با ایرانی‌ها به امضاء رسید. باسکرویل از عهدنامه انگلیسی-روسی 1907نزد شاگردانش انتقاد می‌کرد و به ویژه منتقد سرسخت سِر ادوارد گرِی، وزیر امور خارجه بریتانیا بود.

انقلاب مشروطۀ ایران در سال 1906 آغاز شد و آن هنگامی ‌بود که معترضان مظفرالدین شاه (وارث سلسله ای که از سال 1779 وهمزمان با استفلال امریکا بر ایران حکمرانی می‌کرد) را به تعیین یک پارلمان منتخب یا مجلس وادار ساختند. مجلس قانون اساسی ایران را تدوین کرد که اولین قانون اساسی در آسیای مرکزی و خاورمیانه بود، و مظفرالدین شاه آن را در ماه دسامبر 1906 توشیح کرد. قانون اساسی جدید مجلس قانون‌گذاری تاسیس کرد، قانون را حاکم کرد و نویدبخش برابری شهروندان در برابر قانون و آزادی‌ها و حقوق فردی برای آنان بود، شاه را به جلب موافقت مجلس برای استقراض خارجی یا امضای قراردادها با بیگانگان ملزم می‌ساخت و آموزش عمومی ‌و آزادی مطبوعات را وعده می‌داد.

مظفرالدین شاه در شب سال نو مسیحی 1907، یعنی چند هفته بعد از امضای قانون اساسی از دنیا رفت و فرزند مستبدش، محمد علی شاه، به سلطنت رسید که اگرچه در ابتدا متمم قانون اساسی را امضا نمود وسوگند خورد که انشاالله خود او واولاد واحفادش تقویت کننده این “نظامنامه” باشند. ولی در فاصله کوتاهی سرکوب آزادی‌های نوپای کشور را آغاز کرد. محمد علی شاه در ماه ژوئن 1908، طی یک کودتا مجلس را به توپ بست وتعطیل کرد و بسیاری از آزادی خواهان را به جوخه‌های اعدام سپرد.

مخالفت‌ها علیه محمد علی شاه علاوه بر تهران عمدتا در حول و حوش تبریز، منطقه ای که به دلیل نزدیکی با عثمانی و روسیه بیشتر تحت تأثیر عقاید و فرهنگ اروپائی بود، تمرکز داشت. پیشگام مخالفتهای مسلحانه، ستارخان مردی از محله امیرخیز بود. هنگامی‌که تبریز به مقاومت دست زد، محمد علی شاه دستور محاصره شهر را صادر کرد. نیروهای سلطنتی به تدریج تمامی‌ راه‌های منتهی به تبریز و منشعب از این شهر را تحت کنترل درآوردند، راه ورود مواد غذایی را به شهر سد کردند و منتظر تسلیم تبریز در اثر فشار قحطی وگرسنگی شدند.

باسکرویل از بدو ورود به تبریز از آرمان مشروطه خواهی حمایت می‌کرد – به عنوان مثال، بعد از اتمام درس برای سربازان مشروطه خواه در خطوط نبرد غذا می‌برد – تبدیل او به یک متحد تمام عیار مشروطه خواهان ظرف مدت چندماه صورت گرفت. او بسیار تحت تأثیر برخی از دانش آموزان و دوستان انقلابی ایرانی خود ازجمله شریف زاده قرار گرفته بود.شریف زاده جوان در جبهه تیر خورد ودر مقابل چشمان باسکرویل جان داد. این واقعه انقلاب درونی این ایده آلیست جوان را تکمیل کرد.

در ماه مارس 1909، باسکرویل تصمیم گرفت که 150 نفر از دانش آموزانش را برای کمک به ستارخان در دفاع از تبریز سازماندهی کند. در آخرین جلسۀ کلاس، باسکرویل با دانش آموزانش درباره وظیفۀ آنان در دفاع از وطن سخن گفت.

این رفتاری نبود که از یک شهروند آمریکایی یا یک مبلغ مذهبی انتظار می‌رفت، به همین دلیل او برای تغییر رفتار و عقیده اش به شدت تحت فشار بود. یک روز، هنگامی‌که باسکرویل و شاگردانش در حال تمرین نظامی‌بودند، ویلیام .اف. دوتی، کنسول آمریکا در تبریز، به محل مشق آنان آمد. او به باسکرویل گفت: “من ناچارم به شما یادآوری کنم که شما، به عنوان یک تبعه آمریکایی، حق دخالت در امور و سیاست داخلی این کشور را ندارید” و تأکید کرد: “شما به عنوان یک معلم اینجا هستید، نه یک انقلابی.”

بنا به نوشته رضا زاده شفق، باسکرویل در جواب او گفت: “من نمی‌توانم بی اعتنا زجر کشیدن این مردم را که برای حق خود می‌جنگند، تماشا کنم. من یک انسانم و نمی‌توانم جلوی احساس همدردی خود را با مردم این شهر بگیرم.” وقتی دوتی از باسکرویل خواست تا گذرنامۀ خود را پس دهد، باسکرویل از این کار خودداری کرد.

تغییر رفتار باسکرویل مخالفت مبلغ‌های مذهبی “پرزبیتری” را نیز برانگیخت. آنان هم با شرکت وی در عملیات جنگی و خشن، و هم با دخالت وی در یک مناقشۀ سیاسی داخلی مخالف بودند و اعتقاد داشتند که این رفتار باسکرویل، موقعیت آنان را برای فرستادن مبلغ‌های دیگر به منطقه به خطر می‌اندازد. در نتیجه باسکرویل از میسیون مذهبی که فعالیت‌های وی را نمی‌پذیرفت، استعفا داد.

در ماه آوریل 1909 و ده ماه پس از آغاز محاصره، تمامی‌مواد غذایی و دارو به کلی در شهر تبریز تمام شده بود و شهر در محاصره نیروهای سلطنتی، راهی برای دریافت مایحتاج خود نداشت. ستارخان موفق به تدارک توپی که قول داده بود تا با ان محاصره را بشکند نشد. در 19 آوریل، ذخیرۀ گندم در تبریز فقط برای یک روز کافی بود. بسیاری از مردم حتی ناچار به خوردن علف شده بودند. در اواسط ماه آوریل، تصمیم گرفته شد که یک گروه کوچک برای عبور از خط محاصره و گرفتن غذا از روستاهای اطراف فرستاده شوند. باسکرویل و یک روزنامه نگار جوان انگلیسی نیزدر این مأموریت داوطلب شدند.

در سپیده دم روز 20 آوریل، باسکرویل و دو گروه دیگر به دنبال یافتن معبری از حصار‌های شهر راهی شدند. رضا راده شفق نیز که آن روز همراه باسکرویل بود، خاطراتش را نوشته است.

هنگامی‌که باسکرویل مردان خود را به سمت دیوار شهر هدایت می‌کرد، تک تیراندازی از نیروهای سلطنتی بسمت او شلیک کرد که به خطا رفت. بسکرویل نیز تیری به سمت او شلیک کرد و با تصور اینکه تک تیرانداز از صحنه گریخته است، مردانش را با علامت دست به جلو پیش راند. وقتی باسکرویل روی خود را برگرداند، تک تیرانداز بازگشت و دو گلوله به سمت او شلیک کرد که بااصابت به قلب وی طرف دیگر بدنش خارج شدند. با اینکه برخی گفته‌اند باسکرویل پس از چند ساعت و در آغوش یکی از شاگردانش از دنیا رفت. ولی پزشگ میسیون معتقد بود که او در همان لحظات اول جان باخته است.

پنج روز پس از تشییع جنازه باسکرویل، پدر و مادرش در شهر اسپایسر در ایالت مینه سوتا، تلگرافی با متن زیر دریافت کردند بدون آنکه امضا کنندگان آنرا بشناسند:

“ایران در غم از دست رفتن پسر عزیزتان در راه آزادی سوگوار است و ما قسم می‌خوریم که ایرانِ آینده همواره از او، چون لافایت، در تاریخ به بزرگی یاد خواهد کرد و به آرامگاه او احترام خواهد گذاشت. — ستار خان و جمانی آیولتی”

چندی بعد، ستار خان تفنگ باسکرویل را که در پرچم ایران پیچیده شده بود، برای خانواده‌اش فرستاد.

با اینکه مأموریت باسکرویل شکست خورد، آرمانی که او برایش جان داد شکست نخورد. با فضا و تبلیغاتی که پس از مرگ باسکرویل به راه افتاد، نمایندگان روس و انگلیسی محمد علی شاه را تحت فشار گذاشتند که اجازه دهد نمایندگان آنها وارد تبریز شوند ( ظاهرا برای اینکه شهروندان اروپایی را از تبریز خارج کنند). این موضوع موجب شکسته شدن محاصره تبریز شد و همزمان نیروهای مشروطه خواه به کسب پیروزی‌هایی در دیگر نقاط کشور توفیق یافتند، که در نهایت منجر به خلع شاه شد. با این همه، دموکراسی مشروطه در ایران چندان دوام نیاورد.

فداکاری باسکرویل ظرف 24 ساعت به اسطوره‌ای ملی تبدیل شد و مراسم تشییع جنازۀ وی به یک سوگواری عظیم منجر گشت. هزاران نفر به خیابان‌های تبریز آمدند تا تابوت وی را ببینند و با وی وداع کنند. تابوت وی را شانزده تاج گل پوشانده بود و یک دسته موزیک با نواختن موسیقی عزا تابوت را تا گورستان همراهی کرد. در گورستان، سید حسن تقی زاده، یکی از نمایندگان مجلس ایران، در نطق کوتاهی گفت: “آمریکای جوان، باسکرویلِ جوان را فدای مشروطۀ جوان ایران کرد” .

وقتی مجلس ایران در نهایت در ماه نوامبر جلسات خود را از سر گرفت، تقی زاده در نخستین نطقی که ایراد کرد در رثای باسکرویل بود.

خاطره باسکرویل همواره در اذهان ایرانیان باقی خواهد ماند. در بعد از ختم وقایع اشغال آذربایجان وعقب نشینی استالین از ایران که در اثر اخطار جدی امریکا(تنها دارنده بمب اتمی ‌در آن زمان) عملی شد درسال 1950، دولت به منظور قدر شناسی نمادین لوح یادبودی بر سر مزار باسکرویل نهاد، که بعد‌ها گویا برای تعمیرات آن را برداشته‌اند. بر روی آن لوح شعری از عارف قزوینی، شاعر ملی ایران، کنده کاری شده بود:

ای محترم مدافعِ حریّتِ عباد

وی قائدِ شجاع و هوادار عدل و داد

کردی پی سعادتِ ایران فدای جان

پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد

چند مدرسه در تبریز و شهرهای دیگر ایران همچنان به یاد باسکرویل نامگذاری شدند که البته در گذر زمان بعدها تغییر نام یافتند. در سال 2003، نیم تنه ای برنزی از باسکرویل در خانۀ مشروطۀ تبریز در محله امیر خیز و درمکانی که قبلاً منزل ستارخان بوده است نهاده شد. در زیر مجسمه برنزی، این جمله به فارسی نوشته شده بود:

“هوارد سی. باسکرویل- او یک آزادی خواه و یک تاریخ ساز بود”

پانوشت: من این نوشته را از بولتن فارغ التحصیلان دانشگاه پرینستون که هم اکنون تعداد زیادی از دانشجویان با استعداد و برومند ایرانی نیز در انجا مشغول تحصیل هستند، اقتباس و تلخیص کرده‌ام. یک امریکائی فارغ التصیل همان دانشگاه در صد سال بعد از تولد باسکرویل این سرگذشت را نوشته است.البته به تناسب ظرف و مقتضای مظروف دخل و تصرفی هم در آن کرده‌ام.

2- دکتر ساموئل ام. جردن

دکتر ساموئل مارتین جردن (Samuel M. Jordan) از سال ۱۸۹۹ تا سال ۱۹۴۰ ریاست کالج آمریکایی تهران را به عهده داشت. او بانی و سازنده کالج پسرانه امریکائی و مدرسه دخترانه آمریکایی تهران است.

البرز نام یک مدرسه ابتدائی بود که گروهی از مبلغین مذهبی امریکائی در سال 1873 میلادی در حوالی دروازه قزوین تهران تاسیس کرده بودند. با آمدن دکتر جردن به عنوان مدیر (در 25 سال بعد) مدرسه دروس دبیرستانی و پیش دانشگاهی را به آن افزود.

جردن در سال ۱۸۷۱ میلادی در نزدیکی شهر یورک در پنسیلوانیا بدنیا آمد. پس از تحصیل در دبستان و دبیرستان در سال ۱۸۹۵ میلادی از کالج لافایت درجه B.A (لیسانس) گرفت. در سال ۱۸۹۸ درجه فوق لیسانس علوم الهی (ام.ا) از دانشگاه پرینستون را دریافت کرد. در سال ۱۹۱۶ کالج لافایت او را با درجه D.D (دکتر در حکمت و فلسفه) شناخت و در سال ۱۹۳۵ میلادی از کالج واشنگتن و جفرسون بدرجهٔ دکترای حقوق نائل شد.

دکتر جردن در سال ۱۸۹۸ میلادی (۱۲۷۸ خورشیدی یعنی قبل از برقراری مشروطه) به ایران آمد و یک سال بعد ریاست مدرسه را را که شش کلاس بیشتر نداشت به عهده گرفت. وی در سال ۱۹۱۳ میلادی (۱۲۹۲ خورشیدی) با راه‌اندازی کلاس‌های باقیمانده دوره دوازده ساله دبیرستان را تکمیل کرد که به کالج امریکائی معروف بود ودر چهار راهی در تهران که به همین نام مشهور است قراردارد. جردن در سال ۱۹۱۸ میلادی (۱۲۹۷ خورشیدی) شروع به ساختن اولین ساختمان شبانه‌روزی که در آن زمان، سالن مک کورمیک ( McCormick Hall) نامیده می‌شد و یک ساختمان دیگر را اغاز کرد که ساختن مجموعه در سال 1301 خورشیدی پایان یافت.

ساموئل ام جردن، در سال ۱۳۱۹ خورشیدی در اوائل شروع جنگ جهانی دوم کالج امریکائی را تحویل داد و از ایران به آمریکا بازگشت. از این تاریخ به بعد کالج امریکائی به نام اولیه‌اش یعنی دبیرستان شبانه روزی البرز نامیده شد. مدتی کوتاه مدیریتش با محمد وحید تنکابنی بود. دو سالی هم دکتر لطفعلی صورتگر ریاستش را داشت. تا اینکه در زمان نخست وزیری قوام السلطنه ریاست دبیرستان البرز از سال 1323 به دکترمحمد علی مجتهدی گیلانی که استاد دانشکده فنی دانشگاه تهران بود محول شد. او این سمت را به مدت 35 سال با پشتکار استثنائی حفظ کرد.

اجازه دهید به عنوان معترضه خاطره‌ای راعرض کنم.

سهم دکتر مجتهدی در دبیرستان البرز از سهم دکتر جردن در تعلیم و تربیت محصلین ایرانی کمتر نبود. من شانس دیدن روانشاد دکتر مجتهدی را که گفته‌اند حق معلمی‌ بزرگی به گردن دهها و صدها هزار از دانش آموزان یکی از بزرگترین دبیرستان‌های ایران را داشت، را در عمرم فقط یکبار داشته‌ام. ولی بسیار از او شنیده‌ام.

دیدار من موقعی بود که در سنین 15 یا 16 سالگی پدرم دست مرا که دانش آموز موفقی در دبیرستان ابن یمین مشهد بودم گرفت و به تهران آورد. او معتقد بود که من یعنی پنجمین و کوچکترین پسرش باید “مرد” بار بیایم و “روی پای خودم” بایستم. برای رسیدن به این منظور باید از خانه و خانواده، و رفاه غیر لازم که بچه‌ها را ضایع می‌کند، به دور باشم. برای تحقق این هدف باید به دبیرستان شبانه روزی البرز تهران و به تعبیر او “کالج” که یک “کارخانه آدم سازی” بود بروم. درآنجا علاوه بر فیزیک و شیمی ‌انضباط و دیسیپلین هم یاد خواهم گرفت.

وقتی پدرم مرا با معرفی یکی از دوستان اشنا با رئیس دبیرستان و با قرار قبلی، و در قلب الاسد و گرمای تابستان سال 1340 تهران، برای ثبت نام به دیدن دکتر مجتهدی برد، تو گوئی که ابوعلی سینائی را از بلخ و بخارا و خراسان بزرگ برای دکتر مجتهدی تحفه آورده است!! پس از بازدید یکی دو تا سالن غذاخوری و نمایش و زمینهای متعدد بسکتبال و والیبال مدرسه که مرا تحت تاثیر قرارداده بود، در اتاق مدیر، پدرم به خلق وخوی مالکین خراسانی آن زمان، با تحکم و به نحو مطمئنی، شروع به تعریف و تمجید از “ابن سینا”ی خود کرد، که معاذالله شق القمر کرده و مثلا فلان رتبه را حائز بوده و یا بَهمان نمره را گرفته است.

دکتر مجتهدی که تا ته خط را خوانده بود، ناگاه صحبتهای او را قطع کرد و با همان لهجه شیرین رشتی خود با قاطعیت گفت که اینجا یعنی دبیرستان البرز حساب و کتاب و ضوابط خاص خودش را دارد. ما از این معدل‌های نوزده و بیست زیاد دیده‌ایم. باید بماند با تجدیدی‌های همان سال مدرسه البرز، در نیمه دوم شهریور، تمام درس‌ها را کتبا امتحان بدهد ببینم چند مرده حلاج است. اگر معدل 14 آورد که فبهاالمراد، در غیر این صورت از ثبت نام او معذورم. من با پدرم پنجاه سال اختلاف سن داشتم. در عالم بچگی ما عادت کرده بودیم که همه از حرف‌های پدرم اطاعت کنند. برای اولین بار دیدم که کسی زیر بار حرف پدرم نمی‌رود. فهمیدم که آنجورها هم که من فکر می‌کردم نیست. رسیدن به این حقیقت برایم تلخ و قدری ناراحت کننده بود. از طرفی هم حرف مدیر مدرسه منطقی بود و من هم مشکلی برای امتحان دادن نداشتم. ولی از قیافه و نگاه پدرم فهمیدم که اصلا خوشش نیامده و یک جای کار عیب اساسی پیدا کرده است.

بعد‌ها دریافتم، موقع برداشت محصول و خرمن املاک پدر در بجنورد بود و او نمی‌توانست مدت زیادی در تهران معطل بماند تا تکلیف ثبت نام من مشخص شود. از فردا از ادله و براهینی که در کوپه قطار مشهد به تهران، از قبیل “کارخانه آدم سازی” و”نظم ودیسیپلین” شنیده بودم، کمتر شنیده شد و گفتمان غالب خانواده تغییر کرده بود. به جای آن زمزمه‌هائی نظیر “اصلا معلوم نیست بهداشت درشبانه روزی چطور است؟!” ویا “آشغال گوشت‌های مانده را در غذا‌ها می‌ریزند؟!” و یا اینکه “آدم در شبانه روزی‌ها نمی‌داند هم اطاقی‌ها کیستند، و یا رگ و ریشه شان از کجاست؟” به گوش می‌رسید. به فاصله کمی‌ “هدف” از پیش تعیین شده عوض شد. در دبیرستان “هدف” شماره 1 که معتبرترین دبیرستان ملی آن زمان تهران بود (ریاست این گروه فرهنگی با روانشاد احمد بیرشک بود که ضمنا ترسیمی ‌و رقومی ‌هم به ما درس می‌داد و او هم از دکتر مجتهدی کمتر نداشت) نامم ثبت شد و پدر به مشهد برگشت. خداوند قرین و غریق رحمتش فرماید که بسیار مدیون دلسوزی و کمالات اویم. عمر پدرم انقدر کفاف نداد که ناکامیش را در “آدم” شدنم به نحوی که می‌خواست نظاره‌گر باشد. بالاخره هم نتوانست ببیند که من نه تنها “روی پای خودم” ایستاده‌ام بلکه این اواخر گاهی از عصائی هم کمک می‌گیرم!

ببخشید، مثل اینکه جمله معترضه طولانی‌تر از اصل مطلب شد. برای آنکه از قصه بنیانگذار کالج البرز دور نیفتیم اضافه کنم، که دکتر جردن پس از بازگشت به آمریکا، در سال ۱۳۲۳ هجری خورشیدی، دوباره به ایران آمد و مورد استقبال شاگردان و مریدانش قرار گرفت. او ایران را وطن دوم خود می‌نامید و همواره از آن به نیکی یاد می‌کرد. در دهه چهل شمسی بلوار جدید الاحداثی در شمال تهران را به یاد او نامگذاری کردند که اینک به نام بلوار افریقا موسوم است. وی در سال ۱۳۳۳ هجری خورشیدی، در ۸۱ سالگی در آمریکا در گذشت.

در سال ۱۳۲۶ هجری خورشیدی، مراسمی‌ برای بزرگداشت “دکتر ساموئل مارتین جردن” در تالار دبیرستان البرز برگزار شد و نیم تنه سنگی وی را که استاد ابوالحسن صدیقی تراشیده بود درکنار در ورودی آن نصب کردند. این پیکره بعدها به کتابخانه دانشگاه صنعتی امیرکبیر منتقل شد. نمی‌دانم هنوز هم هست یا نه؟

About this publication